پشت آبشار



هی گفتم بذار بعدا، چند باری اون بعدا مورد نظر رسید و هی سعی کردم بنویسم و نشد و انگار تا وقتی خودش نخواد نمیشه! 

خواستم بعد از این همه وقت، بگم که هنوزم اینجا نوشتن رو دوست دارم. امشب هم خیلی تلاش کردم بشه که بازم نشد. خلاصه که تصور کنید یه چیز خفن و پر احساس نوشتم و بازگشت با شکوهی داشتم! 

لطفا از خودتون برام بگید. چه خبر؟



ماه‌ها از آخرین باری که افکارم را روی کاغذ ریخته‌ام یا حتی تایپ کرده‌ام می‌گذرد. دفترچه‌ی رز قرمزم جوری خالی مانده که انگار داستانم به پایان رسیده و تا ابد در شرایطی که آخرین بار درباره‌اش نوشته‌ام مانده‌ام. ستاره‌های وبلاگم روی هم انباشته شده‌اند و با اینکه دلم برای تک تک بلاگرهایی که دنبالشان کرده‌ام تنگ شده نمی‌توانم حتی یکی از ستاره ها را خاموش کنم و فکر اینکه در این مدت یکی از بلاگرهای محبوبم ناامید شده باشد و نوشتن را رها کرده باشد عذابم می‌دهد. وبلاگ عزیزم ، ویندی پاپلرزم یا همان پناهگاه پشت آبشارم که از روزهای سرد دی ماه ۹۶ تا تیر ماه پر تلاطم ۹۷ را بدون آن نمی‌توانستم پشت سر بگذارم، خالی از من مانده‌است و به نظر می‌رسد درست به اندازه‌ی آنته‌ی رویایی‌ام فراموش شده‌ام. چند وقت پیش به وبلاگم سر زدم و هیچ خبری از خواننده‌های خاموشی که تصور میکردم بدون هیچ اظهار وجودی داستانم را دنبال می‌کردند نبود؛ کسی دنبال آنیا بلایت نمی‌گشت و درست به اندازه‌ی آنته، شعری فراموش شده بودم و من هیچوقت از فراموش شدگی نترسیده‌ام. تمام این مدت افکارم به من هجوم آوردند، بارها غرقه بودم و از بیرون جوری وانمود کردم که انگار پرواز میکنم و به گمانم بقیه هم همینطور تصور کرده‌اند. جایی گوشه‌ی رانندگی کردن مسیرهای تکراری و منتظر ماندن پشت چراغ قرمزهای تکراری به دست‌هایم خیره می‌شدم و لمس تمام چیز‌هایی که دلم برایشان تنگ شده بود را تصور می‌کردم؛ لمس کاغذهای لطیف دفترچه‌ی رز قرمزم، کاغذ روغنی کتاب‌های بچگی، لمس جا افتادگی لذت بخش قلم لابلای انگشتانم بعد از چندین ساعت بی‌وقفه ثبت کردن خیال‌پردازی هایم، لمس سبزهای مخملی روی کوه‌ها، لمس گلبرگ‌های لاله‌های واژگون ، لمس ناپایداری قاصدک‌ها و حتی لمس لغزیدن قطره‌های آب خلیج فارس لابلای انگشت‌هایم و وانمود کردن به پری دریایی بودن. باورش سخت است که روزگاری همه‌ی این‌ها روزی قسمتی از وجود من بوده‌اند و روزگاری چیزی بیشتر از این آنیا بلایت تماما فراموش شده بود‌ه‌ام. تمام این مدت ننوشتم که مبادا تکرار مکررات باشد و حتی همین حالا هم خیلی مطمئن نیستم که چیز جدیدی برای گفتن دارم. در واقع در طول این چند ماهی که ننوشتم دائما افکار و احساسات جدید سراغم می‌آمدند ولی آنقدر تازه بودند که انگار نوشتنشان آنیا بلایت دیگری می‌خواهد؛ فکرش را که کردم شاید بهتر باشد که فعلا چیزی از امروزم ثبت نکنم و بگذارم چند ماه یا چند سال دیگر که همه چیز درونم با ثبات‌تر شده بود از این روزها بنویسم. همینقدر برایتان بگویم که بی‌صبرانه منتظر روزهایی هستم که قرار است سخت‌تر از امروز باشند و هر چند وقت یکبار نفسم را بگیرند و در همان زمین افتادن ها و بلند شدن‌ها خودم را بهتر از امروز بشناسم؛ روزهایی که مطمئنم بیشتر از امروز می‌توانم خودم باشم و قرار است لابلای تمام آن سختی‌ها جایی توی  سرزمین‌های خیالی دنیای کتاب‌هایم گم بشوم و کمتر از آدم‌های واقعی و مشکلات عجیب و غریبشان بشنوم و از فکر کردن به تمام سختی‌های در انتظارم و همه‌ی کتاب‌هایی که نخوانده‌ام و حتی تمام آهنگ‌های موردعلاقه‌ام که نشنیده‌ام هیجان‌زده می‌شوم و به معنای واقعی کلمه دلم میخواهد زنده بمانم و آنیا بلایت آن روز‌ها را ببینم. آنیا بلایتی که بی شک به وبلاگ نویسی و نوشتن توی دفترچه‌ی رز قرمزش ادامه خواهد داد؛ اما برای فعلا می‌خواهم درون این پیله‌ی عجیب و غریب و کمی فراموش شده بمانم و امید دوباره نوشتن و دوباره خوانده شدن مرا زنده نگه دارد.  

  راستی، در این فاصله، می‌شود گاهی موقع طلوع خورشید یا باران‌های بهاری آنیا بلایت و آنته‌ی فراموش شده را به خاطر آورید؟ 


یک
یه عصر سرد پاییزی تصمیم میگیرم برم بیرون و سر راهم یه فروشگاه جینگیل پینگیل فروشی میبینم و مثل همیشه وسوسه میشم که داخلش گشت بزنم؛ چند تا تابلوی نقاشی قشنگ گوشه‌ی فروشگاه هست. مشغول نگاه کردن تابلو ها میشم که برای "پ" یکی رو به عنوان هدیه بخرم. همزمان هندزفری هم توی گوشم هست و با یه صدای خیلی کمی یه آهنگ آروم دارم گوش میدم که یهو احساس میکنم یه آقایی با صدای بلند یه حرف ناجور رو داره تکرار میکنه. آهنگ رو قطع میکنم. آقاهه دخترش کوثر رو به طرز وحشتناکی به صورت مختصر کوثی صدا میزنه :'| قلبم تقریبا می‌ایسته و توی ذهنم میگم اگه اینقدر دوست دارید بچه‌هاتون رو مخفف‌طور صدا بزنید یه اسمی رو انتخاب کنید که حداقل مخففش مورد دار نباشه :'|

دو

یه جایی منتظر نشستم و مشغول مرور کردن یه سری خلاصه‌های درسیم هستم. همه جا کاملا ساکته و هیچکس حرف خاصی نمیزنه به غیر از دختر کناریم که  بلند بلند داره با تلفن حرف میزنه و برای دوستِ دوست پسرش دنبال دوست دختر میگرده. انگار که داره مشخصات یه ماشین یا خونه رو برای فروش میده تا مشخصات دخترای فامیل و دوست‌هاش رو :'| از توصیفاش هی چشمام گرد و گردتر میشه و ناخوداگاه متوجه میشم ده دقیقه‌س دارم به چرت‌ و پرتای اون گوش میدم جای درس خوندن :'))

سه
توی راه برگشت به خونه ترجیح میدم بعد از مدت‌ها پیاده روی کنم و از خیابون محبوب پر از درختم میگذرم. یه خیابون قدیمی تقریبا باریک که اون ساعت از روز معمولا ترافیک داره و پیاده‌روهاش هم به خاطر قشنگی خیابون و هم مغازه‌ها معمولا شلوغه و همه جور آدمی و از هر سنی توی خیابون وجود داره. یهویی از یه جایی یه صدایی خیلی واضح و روشن و بلند چند بار پشت سر هم میگه "مادر ج***" هر دفعه چشمام گرد و گرد تر میشه و تصور میکنم که حتما قراره بین دو نفر دعوا بشه. اما بعد متوجه میشم یه پسر حدودا سی ساله پشت فرمون نشسته و توی ترافیک یهو یکی از دوستاش رو توی پیاده رو میبینه و تصمیم میگیره دوستش رو با بهترین کلمات توی دنیا بلند بلند صدا بزنه :| پیرمرد رو به روییم اونقدر عصبانی بود که احساس میکردم الانه که شقیقه‌هاش منفجر بشن و یه خانمی با ترس و احتیاط دختربچه‌ش رو از صحنه دور میکرد :'|

                                    ***
نمیدونم چقدر اینا به هم ربط داشتن ولی دلم خواست این سه تا خاطره رو کنار هم بگم :)) شعور اینکه نمیشه هر چیزی رو هر جایی اونقدر بلند بگیم که بقیه بشنون رو نمیشه به کسی تزریق کرد، ولی واقعا بعضی از کلمات هی چشمای آدم رو گرد میکنن و آدم رو تا مرز سکته میبرن :/ کاش یه روزی این شعور یا توی همه به وجود بیاد یا آمپولش رو اختراع کنن و به بعضیا تزریق کنن -_- تا اون موقع مجبوریم با هندزفری دنیامون رو از اینا جدا کنیم :'|

پ.ن: نمیدونم اولی چقدر رایجه ولی کلا به نظرم خیلی زشته یه چنین اسم قشنگی رو اینجور مخفف کرد :| 

پ.ن۲: واسه‌ی شما هم پیش اومده عایا؟ :|


بابای من خیلی آدم بروز ابراز علاقه و احساسات نیست و کلا خانواده‌ی پدریم اکثرا همینجور هستن‌. مثلا من هیچوقت ندیدم عمه‌م دختر عمه‌هام رو بعد از یه سن خاصی بوس کنه و اوج ابراز علاقه‌شون با بچه‌های خیلی کوچیک و مثلا زیر پنج سال و ایناست. نه اینکه بی‌احساس باشن، فقط نمی‌تونن بروزش بدن؛ کلا یه رابطه‌ی پیچیده‌ی خاصی بین من و بابام برقراره که مثلا قربون صدقه‌ی هم نمیریم یا با کلمات نمیگیم " دوست دارم" ولی با اینحال باهم شوخی میکنیم و حتی شاید توی رابطه‌مون من بیشتر شوخی کنم و وقتایی که می‌بینم با اون جدیتش به شوخیم میخنده خیلی کیف میکنم و انگار دنیا رو بهم دادن و از صدتا دوست دارم گفتن و قربون صدقه هم رفتن بیشتر برام ارزش داره.
من همیشه یه مقدار شکلات تلخ با درصد بالا توی اتاقم نگه میدارم و یکی دو تا در طول روز با چای می‌خورم. قبلا خیلی بیشتر اهل قهوه خوردن بودم که یه بار توی دوره امتحانات نهاییم خیلی زیاده روی کردم و روزی دو یا سه بار یا بیشتر میخوردم و بعد از اونم به خاطر کنکور کلی اضطراب عجیب و غریب کشیدم و خلاصه از اون به بعدش یکی دوبار دیدم وقتایی که حالم خوب بود بعد از قهوه خوردن یهو اضطرااااب شدید میگرفتم و بی‌قرار میشدم. بعد از اون با شکلات تلخ بیشتر از قبل دوست شدم.
چند وقت پیش دوباره حالم بد شده بود بدجور داشتم اذیت می‌شدم و این بین شکلاتمم تموم شده بود؛ یه بار نمیدونم بحث چی شده بود که من جلوی بابام اتفاقی گفتم شکلاتم تموم شده؛ فرداش که از سرکار اومد خونه با یه پلاستیک شکلات تلخ اومده بود و من واقعا نزدیک بود گریه‌م بگیره. چون میدونم سرش خیلی خیلی شلوغه و حتی وقتی میخوایم یه چیزی بخره باید چندین بار بهش یادآوری کنیم که لابلای اون همه کار یادش بمونه. ولی وقتی دیدم اون شکلات‌ها رو یادش مونده واقعا خیلی غم‌انگیز طور (!) خوشحال شدم و دلم خواست که هرجوری که شده حالم رو خوب کنم و بیشتر از این با غمگین بودنم خانواده‌م رو اذیت نکنم. همین حرکت کوچیک خیلی برام ارزش و مفهوم داشت و شاید درکش برای خیلیا سخت باشه ولی من میدونم اون شکلاتا چندین تا "دوستت دارم" و چندین‌تا "درکت میکنم" می‌ارزیدن.


سلام  :)
پاورقی وبلاگ رو با عکس یه سری کتابای خیلی قدیمی از کانون‌ پرورش فکری توی دهه‌های ۴۰ و ۵۰ خورشیدی ، به روز کردم :) بهتون  پیشنهاد میکنم حتما ببینید. قیمت کتابای اون موقع ، نقاشی‌های کتاب‌ها، انتشارات‌های قدیمی، فونت کتاب‌ها، همه و همه خیلی بامزه و خاص اون موقع هستن :)
 وقتی شیش یا هفت ساله بودم، یه روز بابام با کلی کتاب قدیمی اومد خونه و یهو کتابخونه‌ی فسقلیم رو با کتابایی پر کرد که سن بعضی‌هاشون از خودش بیشتر بود. یکی از کتابخونه‌های شهر رو داشتن از کتابای قدیمی خالی میکردن و کتاب‌ها رو به عنوان زباله [ :(] دور مینداختن که بابام یه سریاشون رو نجات داد و به این ترتیب این کتاب‌های گوگولی مهمون کتابخونه‌ی من شدن :')

هر وقت که این کتاب ها رو میخونم و لمس میکنم کلی حس خوب بهم دست میده و یه عالمه خیالات قشنگ توی ذهنم از یه عالمه سال پیش میشینه. بچه‌های لپ قرمزی‌ای که با هیجان میرفتن کانون پرورش فکری که کتاب قرض بگیرن و بعد توی یه عصر تابستونی میرفتن زیر درخت انجیر و وقتی صدای شرشر حوض آب رو میشنیدن مشغول کتاب خوندن میشدن؛ وقتی که نه بازی‌ کامپیوتری‌ای بوده و نه موبایل و اینترنتی و حتی واسه خیلیا شاید تلویزیونی هم نبوده :)
آدرس پاورقی رو هم که احتمالا می‌دونید. چنل تلگرامی با این آی‌دی : @poplars
پ.ن: باز هم میگم فقط چون آپلود کردن عکس‌ها توی چنل برام راحت‌تره عکسا رو توی چنل گذاشتم؛ وگرنه قصد تبلیغ برای چنل و جذب ممبر و اینا ندارم اصلا :'))♡ 


سلام :)
توی پاورقی وبلاگ [همون چنل خودمون :)) @poplars  ] براتون یکی از متن‌های قدیمی و قشنگ هفته‌نامه کرگدن رو گذاشتم. متاسفانه آپلود کردن عکساش توی وبلاگ برام سخت بود و به همین خاطر توی چنل گذاشتم :)
بعد از خوندن متن اگر خواستید بگید نظر شما چیه؟ به نظرتون واقعا هیچوقت برای رسیدن به آرزوهامون دیر نیست؟  اون "چرخوندن فرمون" که توی آخر بهش اشاره کرده چقدر توی کیفیت زندگیمون تاثیر داره؟؟
+ درمورد پست قبلی هم باید بگم هدف اصلیم این بود که بگم کاش دنیا نظم بیشتری داشت. حالا که صدای همدیگه رو میتونیم بشنویم، چطور میشه یه گوشه‌ی دنیا از به عنوان یه اسلحه‌ی جنگی استفاده بشه و یه گوشه‌ی دیگه کلی هزینه بابت یه جشن تکراری هر ساله؟؟ چیزی بود که خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود و واسه همین درموردش نوشتم؛ ببخشید اگر موقع خوندنش ناراحت شدید♡


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید و فروش انواع لباس های ایرانی عکسهایی که دوستشان دارم تولید محتوای الکترونیکی و کار با نرم افزارهای کاربردی فروش پوشاک زنانه بچگانه مردانه مانتو مجلسی یک شاخه از درخت عناب السلام علیک یا زینب کبری سلام الله علیها لوازم جانبی خودرو گروه تخصصی صنف اپتیک پخش عدسی و فریم ، عینک فروش طبی و آفتابی سربار؛ متاسفانه من سرباز نیستم، سربارم دامپروری گوسفند