ماهها از آخرین باری که افکارم را روی کاغذ ریختهام یا حتی تایپ کردهام میگذرد. دفترچهی رز قرمزم جوری خالی مانده که انگار داستانم به پایان رسیده و تا ابد در شرایطی که آخرین بار دربارهاش نوشتهام ماندهام. ستارههای وبلاگم روی هم انباشته شدهاند و با اینکه دلم برای تک تک بلاگرهایی که دنبالشان کردهام تنگ شده نمیتوانم حتی یکی از ستاره ها را خاموش کنم و فکر اینکه در این مدت یکی از بلاگرهای محبوبم ناامید شده باشد و نوشتن را رها کرده باشد عذابم میدهد. وبلاگ عزیزم ، ویندی پاپلرزم یا همان پناهگاه پشت آبشارم که از روزهای سرد دی ماه ۹۶ تا تیر ماه پر تلاطم ۹۷ را بدون آن نمیتوانستم پشت سر بگذارم، خالی از من ماندهاست و به نظر میرسد درست به اندازهی آنتهی رویاییام فراموش شدهام. چند وقت پیش به وبلاگم سر زدم و هیچ خبری از خوانندههای خاموشی که تصور میکردم بدون هیچ اظهار وجودی داستانم را دنبال میکردند نبود؛ کسی دنبال آنیا بلایت نمیگشت و درست به اندازهی آنته، شعری فراموش شده بودم و من هیچوقت از فراموش شدگی نترسیدهام. تمام این مدت افکارم به من هجوم آوردند، بارها غرقه بودم و از بیرون جوری وانمود کردم که انگار پرواز میکنم و به گمانم بقیه هم همینطور تصور کردهاند. جایی گوشهی رانندگی کردن مسیرهای تکراری و منتظر ماندن پشت چراغ قرمزهای تکراری به دستهایم خیره میشدم و لمس تمام چیزهایی که دلم برایشان تنگ شده بود را تصور میکردم؛ لمس کاغذهای لطیف دفترچهی رز قرمزم، کاغذ روغنی کتابهای بچگی، لمس جا افتادگی لذت بخش قلم لابلای انگشتانم بعد از چندین ساعت بیوقفه ثبت کردن خیالپردازی هایم، لمس سبزهای مخملی روی کوهها، لمس گلبرگهای لالههای واژگون ، لمس ناپایداری قاصدکها و حتی لمس لغزیدن قطرههای آب خلیج فارس لابلای انگشتهایم و وانمود کردن به پری دریایی بودن. باورش سخت است که روزگاری همهی اینها روزی قسمتی از وجود من بودهاند و روزگاری چیزی بیشتر از این آنیا بلایت تماما فراموش شده بودهام. تمام این مدت ننوشتم که مبادا تکرار مکررات باشد و حتی همین حالا هم خیلی مطمئن نیستم که چیز جدیدی برای گفتن دارم. در واقع در طول این چند ماهی که ننوشتم دائما افکار و احساسات جدید سراغم میآمدند ولی آنقدر تازه بودند که انگار نوشتنشان آنیا بلایت دیگری میخواهد؛ فکرش را که کردم شاید بهتر باشد که فعلا چیزی از امروزم ثبت نکنم و بگذارم چند ماه یا چند سال دیگر که همه چیز درونم با ثباتتر شده بود از این روزها بنویسم. همینقدر برایتان بگویم که بیصبرانه منتظر روزهایی هستم که قرار است سختتر از امروز باشند و هر چند وقت یکبار نفسم را بگیرند و در همان زمین افتادن ها و بلند شدنها خودم را بهتر از امروز بشناسم؛ روزهایی که مطمئنم بیشتر از امروز میتوانم خودم باشم و قرار است لابلای تمام آن سختیها جایی توی سرزمینهای خیالی دنیای کتابهایم گم بشوم و کمتر از آدمهای واقعی و مشکلات عجیب و غریبشان بشنوم و از فکر کردن به تمام سختیهای در انتظارم و همهی کتابهایی که نخواندهام و حتی تمام آهنگهای موردعلاقهام که نشنیدهام هیجانزده میشوم و به معنای واقعی کلمه دلم میخواهد زنده بمانم و آنیا بلایت آن روزها را ببینم. آنیا بلایتی که بی شک به وبلاگ نویسی و نوشتن توی دفترچهی رز قرمزش ادامه خواهد داد؛ اما برای فعلا میخواهم درون این پیلهی عجیب و غریب و کمی فراموش شده بمانم و امید دوباره نوشتن و دوباره خوانده شدن مرا زنده نگه دارد.
راستی، در این فاصله، میشود گاهی موقع طلوع خورشید یا بارانهای بهاری آنیا بلایت و آنتهی فراموش شده را به خاطر آورید؟
درباره این سایت